Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


łø0øvєรŧøяy

نـــﮧ ... نـــﮧ! گــریـــﮧ نـمــے ڪـنـم!!! یــڪـ چــیـزے رفــتـــﮧ تــوے چــشـمـم ! بــــﮧ گــمـانــم … یــڪـ خــاطــره اســت!

عاشقونه

 


بی ” تــو “کنار ِ این خاطره ها نشستن دل می خواهد…
که من ندارم….باور کن.

 



ادامه مطلب...

+نوشته شده در دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:,ساعت7:20 PMتوسط ...♥... | |

★★★★★_______★★★★_____
_____★★★★★★★____★★★★★★__
___★★★★★★★★_★★★★★★★★★___
__★★★★★★★★★★★★★★★★★★★___
__★★★★★★★★★★★★★★★★★★★____
__★★★★★★★★★★★★★★★★★★★____
__★★★★★★★★ ★★★★★★★★★★__
___★★★★★★★★★★★★★★★★★★___
____★★★★★★★★★★★★★★★★___
______★★★★★★★★★★★★★★___
________★★★★★★★★★★★★___
__________★★★★★★★★★_____
___________★★★★★★★ ______
___________★★★★★★ _______
____________★★★★_______
____________★★★_______
___________★★________
________♥╗╔╗═ ♫╔
╗╔╦╦╦═♫║║╝╔ ╗╚
╣╔║║║║╣╚♫╗╚╝╔
╝═╩♫╩═╩═╚╝♫═╚

+نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت11:3 PMتوسط ...♥... | |

امروز به یکی گفتم چرا هم شوهر داری هم دوست پسر؟؟؟
گفت:
مگه كسی كه جكوزي و استخر داره دريا نمیره ؟؟؟
یعنی خداوکیلی تا حالا اینجوری قانع نشده

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هر روز کم کم می خوریم
آب میخواهم سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم چرا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب
خنجری بر قلب بیدارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند
رشنه نا مرد بر پشتم نشت
از غم نامردیش پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آمد تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ای اندیشه ام
عشق گر این است مرتد میشوم
خوب گر این است من بد میشوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
بعد از این با بی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم قبله پرست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستان بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم نزن
من خودم خوش باورم گولم نزن
روزگارت باز شیرین شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون می چکد
خون من فرهاد عاشق می چکد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فریادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد ریشه ام
هیچ کس درد مرا درک نکرد
ناله ی سرد مرا درک نکرد
شب پاییزی این شهر غریب
روح شبگرد مرا درک نکرد
ذهن آیینه رویایی دوست
چهره زرد مرا درک نکرد
درک نکرد درک نکرد درک نکرد
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
با بی خبر مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد غافل ز خود پرستی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

 

 


ادامه مطلب...

+نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت8:24 PMتوسط ...♥... | |

چه زیباست بر سپید و سیاه روزگار لبخند زدن حتی اگر پرهایت بسته باشد

حتی اگر بخاطر ناگفته ها ساز حنجره ات کوک نباشد

حتی اگر در لحظه هایت تلنبار نگرانی باشد

حتی اگر پیچک خاطرات در هزار توی دالان اندیشه ات پیچیده باشد.

اگر از آسمان به پائین بنگری،زمین و هرچه در آنست در فاصله ی دو انگشت میگنجد.

چرا نگرانی برای فردا ؟

آنکه در لحظه لحظه ی زندگی جاریست همه را میداند

و همه چیز چالشی سازنده به سوی فردایی روشن است.

دیگر شب به پایان رسیده. بگذار لبخند بر دغدغه هایت طلوعی دیگر باشد.

بخند و زندگی کن.

شاید تبسم تو پناه لحظه های گریزان یکی دیگر شود

شاید... شاید... شاید...

+نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت8:14 PMتوسط ...♥... | |

صفحه قبل 1 ... 29 30 31 32 33 ... 34 صفحه بعد